اتفاق اتفاقی


SS501 story

داستان هایی از دنیای دابل اسی ها

هیونگ خیلی ریلکس گفت:هیچی دیگه شبو با هم سر میکنیم ....

نفس افتاد رو زمین و داد زد:چی؟

هیونگ:نمیخوام بخورمت که ..فقط بخوابیم ..همین...

نفس:اره جون خودت ...نخیر من نمیخوابم

هیونگ:نخواب بدرک ..فقط اون لباساتو عوض کن

نفس نگاهی به لباساش انداخت همون لباس مجلسی دکلته تنش بود

نفس:معلومه که عوض میکنم ...

هیونگ شونه ای بالا انداخت و شرع کرد به باز کردن دکمه های پیراهنش نفس سریع روشو کرد اونور وداد زد :داری چه غلطی میکنی؟کمک ....کمک ....

هیونگ:ضحرمار ..چرا داری داد میزنی میخوام لباساما عوض کنم..

نفس:خجالت نمیکشی در ملا عام لباس عوض میکنی؟

هیونگ:بروبابا ..ملا عام دیگه چیه ...اینجا فقط منم و تو

نفس:خوب منم از همین منم و تو بودن میترسم

هیونگ رفت طرف توالت و درو بست نفس برگشت تازه متوجه توالت توی اتاق شده بود ...از این فرصت استفاده کرد و. سریع لباساشو عوض کرد و رفت رو تخت خوابید و پتو رو کشید رو سرش البته خواب نبود فقط چشماشو بسته بود تمام فکر و ذکرش سمت هیونگ بود از تنها بودن با یه مرد غریبه تویه اتاق میترسید طولی نکشید که یه دفعه پتو ازروی سرش برداشته شد

هیونگ:کی گفته تو اینجا بخوابی؟

نفس:پس کجا بخوابم ؟

هیونگ:رو زمین..

نفس:خجالت نمیکشی من یه دخترم

هیونگ:افرین که تو یه دختری منم یه پسرم بپر پایین

نفس پتو رو کشید رو سرش و گفت:نمیخوام من زودتر خوابیدم رو تخت

یه دفعه نفس احساس کرد بین زمین و اسمونه چشماشو که باز کرد دید هیونگ بلندش کرده

نفس:چیکار میکنی؟بزارم زمین

هیونگ :میخوای از همین بالا بزارمت زمین؟

نفس:نه ...تراخدا ...ضربه مغزی میشم ها

هیونگ:پس من رو تخت میخوابم ..

نفس :باشه باشه

هیونگ نفسو گذاشت زمین و خودش پرید رو تخت ولی تا اومد  چشماشو ببنده دید ساق پاش همون که نفس لگدش کرده بود وبین در مونده بود داره کشیده میشه سریع چشاشو باز کرد

هیونگ:چکار میکنی داری پامو داغون میکنی .....

نفس:من رو تخت میخوابم بیا پایین

همینجور داشت پاشو میکشید و از روی تخت میکشیدش عقب

هیونگ:باشه بابا پامو ول کن میشکنه ها

نفس:باشه؟

هیونگ:باشه

نفس ولش کرد هیونگ به طرف نفس حمله ور شد:اگه دلت میخواد از این در سالم بری بیرون  بهتر بی خیال تخت بشی میدونی این کارا خیلی برام سخت نیست...

نفس منظورشو فهمید

نفس:من غلط کنم بخوام رو تخت بخوابم اصلا مگه زمین به این همواری چشه؟

هیونگ :افرین حالا شد

هیونگ رفت رو تخت خوابید  نفس هم همینجور که وایستاده بود نشست سر جاشو و زیر لب گفت:دارم برات

هیونگ:چیزی گفتی؟

نفس:اره ...من از سرما یخ میزنم  ....حداقل پتو را بده به من

هیونگ:لباس خودتو بزار زیر سرت کت منم بده روت

نفس:خیلی نامردی

هیونگ:بگیر بخواب

نفس همون کاری که هیونگ گفته بود انجام داد

ولی بعد از حدود یه ساعت که هیونگ به خاطر خستگی زیاد و خوردن مشروبا خوابید نفس اهسته بلند شد و رفت رو سر هیونگ وزیر سرشو گرفت و داشت اهسته اهسته میوردش پایین که یه دفعه سرش محکم خورد به تخت  هیونگ چشماشو باز کرد و دستشو گذاشت رو سرش و گفت:اخ

نفس سریع خودشو انداخت کنار تخت و کت هیونگ هم گرفت روسرش که یعنی من خوابم هیونگ هم باز دوباره سریع خوابید نفس بعد از ده دقیقه که مطمعن شد هیونگ دوباره خوابید سریع رفت و هیونگ بلند کرد و گذاشتش رو زمین و بالا سرش وایستاد و گفت :به من میگن نفس خانوم نه برگ چغندر و پرید رو تخت و بشمار سه خوابش برد

...................................................................................................................................

نفس خواب الود و پکر از خواب بیدار شد رفت طرف در دستگیره درو تکون داد و رفت بیرون توی اشپزخونه و یه لیوان اب خورد و برگشت توی اتاق داشت از در رد میشد بره توی اتاق که دوباره برگشت عقب یه نگاه به بیرون اتاق انداخت یه نگاه به در یه نگاه به دااخل اتاق و تازه فهمید چه اتافقی افتاد چشماش از خوشحالی برق زد باورش نمیشد  به همین راحتی در دوباره باز شد رفت داخل که این خبرو به هیونگ بده اما با قیافه برزخی هیونگ مواجه شد همینطور که دستش به کمرش بود میمومد جلو و نفس هم میرفت عقب

هیونگ:کدوم احمقی منو از تخت اورده پایین؟

نفس:ببین بعدا بهت میگم الان یه خبر مهم تر دارم

هیونگ:حتی یه پتو هم روم ننداختی ؟ وهمون لحظه یه عطس ه کرد و ادامه داد:ببین سرما هم خوردم و اینا همش به خاطر یه نفره.. همینطور هیونگ میرفت جلو و نفس میرفت عقب ... اینقدر رفت عقب که خورد به در و در دوباره بسته شد .. هیونگ هم دستاشو دوطرف صورت نفس گذاشت رو در ..نفس خیلی عصبانی شد از عصبانیت لکنت گرفته بود

نفس:ت......و ......تو

هیونگ:من چی؟

نفس هیونگو هل داد عقب و گفت:تو یه دیوونه ای .....در باز شده بود ولی توی احنق دوباره بستیش

هیونگ یه نگاهی به در انداخت و یه نگاهی به نفس

هیونگ:اٍاٍاٍ ...؟؟؟؟واقعا باز شده بود؟

نفس:حالا میشه بگی چه گلی تو سرمون بریزیم؟

هیونگ:مسعله  ای نیست خودم یه کاریش میکنم

نفس:زودباش

هیونگ:چی؟

نفس:یه کاریش کن

هیونگ رفت جلوی در و نفس دست به سینه وایستاده بود و هیونگو نگاه میکرد هیونگ چندبار دستگیر درو تکون دا د اما باز نشد

نفس روشو کرد اونور و زیر لب ادای هیونگو در اورد:مسعله ای نیست خودم یه کاریش میکنم

هیونگ:اینقدر غر نزن قراره درو باز کنم که میکنم

نفس:خوب مگه دست و پاتو بستم؟زود باز کن

هیونگ شروع کرد به ور رفتن با در و نفس هم سرشو انداخت پایین اما یه دفعه احساس کرد که دست یه نفر تو موهاش کشیده میشه سرشو اورد بالا و به محض این که اینکار کرد به خاطر نزدیکی صورت هیونگ به صورت نفس لباش خورد به لبای هیونگ(دوستان عزیز به بزرگی خودتون ببخشید همش یه اتفاق بود ..همینه دیگه تو این داستان همه چیز اتفاقیه از اسمشم معلومه)حدود چند ثانیه هر دوشون هنگ بودن وبا چشمای گشاد  بهم نگاه میکردن نفس زودتر به خودش اومد و  دستاشو گذاشت رو شونه هیونگ وهلش  داد عقب و نا خوداگاه یه سیلی محکم زد تو صورت هیونگ ....هیونگ دستشو گذاشت روی صورتش و با تعجب گفت:چرا میزنی؟

نفس:خیلی بی شعوری ...مثل اینکه تو منو با دخترای کثیف اطرفات اشتباه گرفتی ببخشید من از اوناش نیستم برو اینکارا با هیورین جونت و امثال اونا بکن

هیونگ:چرا چرت و پرت میگی؟

نفس:چرت و پرت میگم؟ یادت رفته تا الان داشتی چه غلطی میکردی؟وافعا برات متاسفم

هیونگ:من فقط داشتم....که نفس حرفشو قطع کرد

نفس:فقط داشتی چی؟داشتی چه غلطی میکردی؟مثل اینکه یادت رفته من هموندختریم که همش باعث دردسرت میشم ...همون که حتی حاطر نیستی اسمشو به زبون بیاری همون که ارزوته از سر راهت برداشته بشه

هیونگ هنوزدستش روی صورتش بود سرشو انداخت پایین و زیر لب گفت:تو هیچ وقت باعث دردسر  من نشدی..اما نفس نشنید

نفس خیلی بلند داد زد :تو واقعا یه کثافتی

هیونگ:اوهو ...بسه دیگه نگاه کن چقدر کولی بازی در میاره ...عجب دختر جیغ جیغوییه ...من فقط داشتم سنجاق سرتو باز میکردم که باهاش قفل درو باز کنم خودت یه دفعه مثل جن سرتو اوردی بالا .....

نفس وا رفت

نفس:چی؟خوب چرا مثل ادم از اول نگفتی؟حنجرم پاره شد

هیونگ:مگه تو مهلت میدی ؟مثل جغجغه پشت سر هم حرف میزدی  احتمالا الان تا پای بچه نداشتمون پیش رفتی

نفس:خجالت بکش ....نخیرم اصلا اینطور نیست

هیونگ:اره جون خودت اصلا اینطور نیست یادت رفته با یه ملاقات ساده من ویونا چه داستانی ساختی؟

نفس:خوب اون فرق داشت ...

هیونگ تا اومد حرفی بزنه صدای قدم هایی که به در نزدیک میشد و شنید

 نفس:کیه؟

هیونگ سریع نفسو انداخت پشت درو گفت :هیچی نگو نفس هم نکش

نفس:میمیرم خوب

هیونگ:ما که ازخدامونه

نفس:زبونتو گاز بگیر

هیونگ:خفه

صدای چرخش کلید تو قفل شنیده شد هیونگ به محض باز شدن در پرید بیرون یه دختر جوون بود

هیونگ:سلام ببخشد اینجا کاری دارید؟چطوری اومدید تو؟

دختر:سلام برای نظافت اومدم حدس میزدم در باز  بسته شده باشه همراه خودم کلید اوردم  اخه همیشه این در خود به خود قفل میشه وباز میشه خیلی وقته خرابه

هیونگ:اوه بله...خوب؟

دختر سرکی به پشت سر هیونگ کشید و گفت:کس دیگه ای هم تو اتاق هست؟اخه سر وصدا میومد

هیونگ:نه داشتم ...حالا مونده بود که چه دروغی بسازه.....داشتم ...اهان داشتم اواز میخوندم

دختر:بله ...ببخشد من شما را جایی ندیدن اینجا تلویزیون نداریم ولی فکر کنم شما را یه جایی تو تلویزیون دیدم

هیونگ سعی کرد بحثو عوض کنه

هیونگ:واقعا اینجا تلویزیون نداری؟یعنی شما تلویزوین گوش نمیدید؟

دختر:نه ..من از وقتی دوسالم بود همینجا کار میکردم و از اینجا پامو نذاشتم بیرون

هیونگ:صحیح

دختر اهی کشد و گفت:میدونی مادر من هم همینجا کار میکرد

هیونگ زیر لب گفت:ای وای حالا میخواد شجره نامه غم انگیز خانوادشو بگه

دختر:چیزی گفتید ؟

هیونگ:نه ..لطفا اگه میشه بعدا اینحا را نظافت کنید

دختر:بله میشه ..پس من رفتم

هیونگ گوشیشو از جیبش در اورد و گفت:یه شارژر واسه این گوش هم لازم دارم

دختر:لطفا دنبال بیاید تا براتون پیدا کنم

هیونگ:بله بریم

دختر شروع کرد یه را رفتن هیونگ هم دنبالش یه دفعه وایستاد وگفت:راستی ....یادم رفت بگم شما خیلی خوش قیافه اید

هیونگ یه لبخندی زد و گفت :ممنون و به همراه دختر راه افتاد و رفت طبقه پایین یه شارژر برداشت و اومد بالا

به محض این که رسید و در بست دوباره در زدن بازم همون دختر جوون بود

هیونگ:بله؟

دختر سینی را گرفت جلو و گفت:براتون صبحونه اوردم

هیونگ سینی را گرفت و گفت:ممنون و درو بست و با سینی رفت تو اتاق

نفس تا هیونگو دید گفت: کجا بودی؟میدونی اگه واقعا قرار بود من نفس نکشم تا الان خاکسپاریم هم تموم شده بود

هیونگ سینی را گذاشت رو تخت گفت:بهتر من هم راحت میشدم وبا چشم دنبال یه پریز برق گشت و پیدا هم کرد سریع گوشیشو روشن کرد و همونطور که روشن کرد گوشی زنگ خورد جونگمین بود

هیونگ:الو ؟چیه از بس هویج خوردی مریض شدی الان هیچ کی را نداری ببرتت بیمارستان به من زنگ زدی؟

جونگمی:قربون الو گفتنت بشم تا الان کدوم قبری بودی که گوشیت خاموش بود؟

هیونگ:نه به اولش که قربونم میرفتی نه به اخرش که میگی کدوم قبری بودی...حالا چی شده؟

جونگمین:میتینگ داریم تا عصر باید بیای

هیونگ:مگه میتینگ هفته ی اینده نبود؟

جونگمین:بود ولی اون مال قبل از افتضاح شما بود

هیونگ:من نمیام

جونگمی:تو غلط میکنی ...میای خوبشم میای....

هیونگ:تا هیون از من و دختره ی فضایی معذرت خواهی نکنه نمیام 

یه دفعه صدای هیون بلند شد:عجب رویی  داری ..من باید معذرت خواهی کنم یا تو که کوچیکتری؟

هیونگ:خاکتوسرت جونگمین ازرو اسپیکر بردار

جونگمی :برداشتم حالا بگو

هیونگ:برو بمیر چرا گذاشته بود رو اسپیکر؟حالا من اومدم یکم ناز کنم  اگه گذاشتی

جونگمین:نازو کسی میکنه که نازش خریدار داشته باشه نه تو تا ساعت دوازده تو خونه باش...راستی یه چیزی رعیس میخواد سر به تنت نباشه اگه بگیرتت احتمال قتل عمد خیلی بالا پس بهتره باهاش رو در رو نشی

هیونگ:باشه  و گوشی را قطع کرد که نفس پرسید

نفس:کی بود؟

هیونگ:جونگمین

نفس:چی گفت ؟

هیونگ:اماده شو تا ساعت دوازده باید خونه باشیم میریم واسه میتینگ

.......................................................................................................................................

 


نظرات شما عزیزان:

saghi
ساعت3:20---3 تير 1394
ببین من همه نظر ها را خواندم و فهمیدم آدمی هستی با اعتماد به نفس بالا ولی این که برای قشنگ شدن داستانت بیای اوپا هیون را بد جلوه بدی اصلا کار خوبی نیست اوپا هیونگ و بقیه واسه من ارزش دارن و من به خودم این اجازه را نمیدم و نخواهم داد که به هر پنج تاشو توهین کنم ولی تو به راحتی به خودت این اجازه رادادی و من واقعا برات که فقط اوپا هیونگ برات مهمه متاسفم

فائزه
ساعت13:46---29 مرداد 1392
سلام . خوب نذار فکر کردی حالا داستان خوب می نویسی آدم بزرگی شدی بچه من یه خواهر کوچک همسن تو دارم واز تو 4سال بزرگترم برو با همسنت اینجوری برخورد کن.کاری نیاز نیست بکنم چون آخرش مجبور می شی بزاری دیر یا زود داره ولی بلاخره می زاری.راستی حالا دست از لجبازی برداریم من نفهمیدم تو توی امتحان تیزهوشان ونمونه چکار کردی؟
علیک.تو واقعا فکر میکنی بزرگی به داستان خوب نوشتن یا سنه؟نه جانم ...بزرگی به یه کلمه سه حرفی به نام عقله....به من مربوط نیست تو خواهر کوچیکترداری یا سنش چقدره بازم به من مربوط نیست چندسال از من بزرگتری.خداراشکر میکنم هنوز پیر نشدم و چهارسال از تو کوچیکترم.درضمن من مجبور نیستم بذارم.خودم میخوام که بذارم .اوکی؟
برا امتحان هم نمونه قبول شدم.
ببینم مگه تو چندسالته؟من واسه ورودی دبیرستان امتحان دادم نه راهنمایی


فائزه
ساعت19:19---24 مرداد 1392
س.دوهفته گذشت گفتی زود زود میزاری بس اومدم تو وبلاگو چیز جدیدی ندیدم کلافه شدم .اگه تا شنبه قسمت جدیدو نذاری هر چی_دادم بهت حقته درسته که من معمولا بقیه رو می زارم تو آمپاس ولی تا این حد نه اخه بابا رودسته ما اومدی ولی یه لطفی کن ایندفعه رو بگذر از اذیت کردن.لطفالطفا... .اینم واسه این بود که بچه ای دلت شاد شه

Take care. See you later

So long.(goodbye)
پاسخ:نمیذارم نمیذارم نمیذارم ....میخوام ببینم چی کار میکنی!چی واسه شاد کردن دل منه؟اولا دل من با این چیزای مذخرف شاد نمیشه دوما بچه خودتی


انیتا
ساعت16:28---21 مرداد 1392
اینجاست که باید بگم عاشقتم ....
پاسخ: اه اه عاشق من نشو چون اصلا حوصله ی عشق و عاشقی ندارم


انیتا
ساعت20:10---19 مرداد 1392
اولا‏ ‏نفس‏ ‏خانم‏ ‏اگه‏ ‏بتونی‏ ‏جواب‏ ‏کتکای‏ ‏کمر‏ ‏بند‏ ‏دان‏ ‏دوی‏ ‏مملکتو‏ ‏‏ ‏بدی‏ ‏من‏ ‏خودم‏ ‏به‏ ‏مربیمون‏ ‏معرفیت‏ ‏می‏ ‏کنم‏ ‏که‏ ‏ببرتت‏ ‏مسابقات‏ ‏جهانی‏ ‏دوما‏ ‏وقتی‏ ‏منو‏ ‏بکاری‏ ‏هلو‏ ‏میدم‏ ‏میپرم‏ ‏تو‏ ‏گلوت‏ ‏سوما‏ ‏مطمئنی‏ ‏دختری‏ ‏؟‏ ‏‏ تاحالا‏ ‏دختر‏ ‏ندیدم‏ ‏اینقدددد‏ ‏اعتماد‏ ‏به‏ ‏نفس‏ ‏داشته‏ ‏باشه‏ ‏پسر‏ ‏دیدم‏ ‏ولی‏ ‏دختر‏ ‏ندیدم‏ ‏چهارما‏ ‏....‏ ‏نفس‏ ‏...‏ ‏مریضیییی‏ ‏عایا‏‏ ‏؟‏ ‏قسمتو‏ ‏بعدو‏ ‏بزار‏ ‏دیگه‏ ‏...‏ ‏اه‏ ‏...‏ ‏کاری‏ ‏نکن‏ ‏هلو‏ ‏هامو‏ ‏بپرونم‏ ‏تو‏ ‏گلوت‏ ‏...
اوه اوه حالا فهمیدیم ورزشکاری خواهر!در ضمن پ نه پ پسرم اخه عقل کل کدوم پسری حوصله نوشتن داستانو داره یا کدوم پسری میاد در مورد پنج تا پس دیگه داستان بنویسه ...تو هم همچین اتصالی میزنی ها..... بعدش هم اگه وقت کردی یه نگاهی به سایر نظرا بنداز گفتم قضیه اعتماد به نفسم فقط. یه شوخیه چون اصلا خوشم نمیاد مثل همیشه تکراری بگم وای ممنون از تعریفت ...دستت درد نکنه. ادم باید متفاوت باشه خواهر جان! بعدش هم فعلا نمیتونم بیام نظرات هم. با گوش تایید میکنم و جواب میدم بعد یه هفته الی دو هفته برمیگردم اما با دست پر قول میدم هفت هشت قسمت براتون بنویسم شاید هم تموش کردم.


لینا
ساعت16:48---19 مرداد 1392
i like your story too much...............
nice..............................


وبلاگ من فراموش نشه.......
elena98.mihanblog.com


lina
ساعت19:50---18 مرداد 1392










@};

-

very nice story,my friend...
پاسخ:ای بابا خواهر من ...منتو همین فارسی موندم تو واسم انگلیسی مینویسی ؟قراره برم کلاس اولو دوباره بخونم اونوقت تو انگلیسی مینویس؟راستی حواسم نبود نظر قبلیت حذف شد.ببخشید .ادرس وبتو بده


انیتا
ساعت19:05---18 مرداد 1392
حیف‏ ‏که‏ ‏دم‏ ‏دستم‏ ‏نیستی‏ ‏نفس‏ ‏....‏ ‏وگرنه‏ ‏حسابیییییی‏ ‏کتکت‏ ‏میزدم‏ ‏...‏ ‏کاشتی‏ ‏مارو‏ ‏؟؟؟؟؟
اوهو ......استپ خواهر پیاده شو با هم بریم.فکر کردی شهر هرته نویسنده مملکتو بزنی دربری؟بعدشم تو بخوای منو بزنی منم میشینم نگاهت میکنم به نظرت ایا؟ الا دقیقا کاشتمتو ایشاا... ثمر خوبی بدین


ثنا
ساعت12:27---17 مرداد 1392
نفسسسسس‏ ‏...‏ ‏خیلیییییی‏ ‏بدی‏ ‏.....‏ ‏چرا‏ ‏اینقد‏ ‏ادمو‏ ‏حرص‏ ‏میدی‏ ‏؟‏ ‏پس‏ ‏بقیش‏ ‏کو‏ ‏؟
من کلا ادم پستیم دیگه. حال میکنم حرص بخورین.خخخ


انیتا
ساعت23:30---14 مرداد 1392
مثل همیشه عالییی بود ... خواهشا دوباره نری یه ماه بعد بیای ...
دقیقا تو حرف دل منو زدی من که میگم من همیشه عالیم شما باورنمیکنی.نه نترس به یه ماه نکشیده ولی من الان بعد از یه هفته اومدم یه هفته مجازه؟


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+ شنبه 12 مرداد 1392برچسب:, ساعت 17:20 بـ ه قـلمـ نفس خانوم



طراح : صـ♥ـدفــ